۱۴۰۰ بهمن ۲۵, دوشنبه

ساندویچی غریب از چیزهای معمولی

   مجاورت اتاق‌خواب با کلاس درس در رمان کافکا از قرارگیری چرخ خیاطی روی میز اتاق‌عمل عجیب‌تر است.

- میلان کوندرا

    کارهای جنیفر باونر را می‌توان به‌نوعی ادامۀ نگاه به فرهنگ عامه و تأمل در پیش‌پاافتادگی و معمولی بودن یا حتی کیچ بودن این فرهنگ دانست. در آثار باونر می‌بینیم که چگونه دقیق شدن در مسأله‌ای عام و نور انداختن بر این مسأله _که از شدت معمولی بودن گویی نامرئی شده_ اول آن را به ابژۀ تفکر تبدیل می‌کند و بعد با رویکردی محققانه و تحلیلی در روندی مرحله­‌به‌مرحله و پله‌پله از آن چیزی جدی‌تر و چندلایه ­تر می‌سازد؛ مسأله‌ای با درجاتی از شگفتی. نگریستن به زندگی روزمره و کشف معانی و خصوصیات و امکانات آن رویکردی بود که از پسِ گرایش‌های نخبه‌گرایانۀ مدرنیستی پا به عرصه گذاشت؛ گرایش‌هایی که تلقی‌شان از اثر هنری چیزی بود که فقط در دایرۀ فهم گروهی خاص می‌گنجد. در این نگرش پسامدرن، تفکر و تحلیلِ «امر روزمره» پیش‌پاافتاده دانسته نمی‌شد. به‌عبارتی، موضوع تفکر دیگر ضرورتاً چیزی مهم یا عظیم یا عمیق نبود و کوچک‌ترین مباحث اجتماعی و عارضه‌های فرهنگی هم می‌توانست موضوع تحلیل‌های جدی قرار گیرد.

نگاه باونر به‌روشنی نزدیکی‌هایی با پاپ آرت دارد. پاپ آرت نیز به زندگی روزمره نگاهی جستجوگر دارد و هنر را از قلۀ نخبه‌گرایانه‌اش به زیر می‌کشد و با جدا کردن شیء یا موضوع از فضای روزمره، آن را قاب‌بندی و کادره و در نتیجه آمادۀ تأمل می‌کند. با این حال، آنچه آثار باونر را از پاپ ‌آرت متفاوت می‌سازد این است که برای باونر، قاب­بندی و نگاه به مسألۀ پیش‌پا­افتاده صرفاً نقطۀ عزیمت و شروع روندی طولانی و محققانه است؛ انگار جایی که پاپ آرت به پایان می‌رسد کار باونر تازه شروع می‌شود.

 پروژه‌های باونر از جهات دیگری با «معمولی»­ها یا پیش‌پا­افتاده ­ها در کارهای اسکات براون و ونتوری خویشاوند است. موضوع تأمل در آثار اسکات براون و ونتوری شیوه‌های مرسوم ساخت‌وساز و نشانه‌هایی است که معماری عامه‌پسند تولید می‌کند. اما باونر علی‌رغم این خویشاوندی، فاصلۀ موضع‌گیرانه‌اش را با نوع تحقیق و معماری اسکات براون و ونتوری حفظ می‌کند. این فاصله از رویکرد «کانسپچوال‌آرت»‌گونۀ باونر به این تحقیقات نشأت می‌گیرد. به‌عبارت دیگر، اثر باونر در ادامه، به سلسله‌ای طولانی از تحقیق و بازتولید موضوع تبدیل می‌شود به‌طوری که انگار آنچه ونتوری «اردک» می‌نامید، در آثار باونر پس از جدال طولانی و درگیری با انواع دفرمیشن­ های تکتونیکی و متریالی به موجودی تبدیل می­شود با کروموزومی سراسر متفاوت که هرچند شباهت­هایی با «اردک» در جهان مُثل افلاطونی دارد، همزمان همچون یک بیگانه از آن جهان جدا می­ شود و موجودیت یکه‌ای برای خود دست و پا می‌کند.

به عبارت دیگر، اگر روایت اسکات براون و ونتوری از «امر روزمره» روایتی سرراست و کنایه ­آمیز و خوشمزه برای مصرف است که می‌شود برای فرار از انتزاع مدرنیستی از آن بهره جست و به داستانی برای روایت کردن رسید، و اگر خوانش کولهاس از «امر روزمره» در نیویورک، تبارشناسانه و عمل‌گرایانه و گونه‌­شناسانه است و کولهاس برای درس گرفتن از سازماندهی‌های فضایی کلاژگونه از آنها بهره می‌گیرد، نگاهِ باونر روایتِ یک هنرمند کانسپچوال/ صنعتگرِ عملگرا است که وضعیت/مسأله را زیر میکروسکوپ می­برد تا با دخل‌وتصرفی طولانی و کِشت‌وکار چندساله بر آن دارویی جدید خلق کند؛ دارویی که فارغ از ارزش­ های معمارانه و تکتونیکی‌اش در دنیایی که هر لحظه عرصه را بر معماری متفکرانه را تنگ‌تر و کوتاه‌­تر می­کند، راه‌حلی برای نفوذ یا حتی حضور در دنیای واقعیت­های ساختمانی و آبجکت‌های معماری می‌یابد.

 اگر در روش اسکات براون و ونتوری، نشانه است که مورد تحلیل قرار می‌گیرد و در نگاه کولهاس سازماندهی‌های مقطع و پلان، در روش باونر زندگی روزمره بیرونی‌ترین لایۀ مورد مطالعه را تشکیل می‌دهد و شکل و متریال موضوع مشاهده هستند؛ موضوعی که در نقش یک موتور برای دستکاری در پلان­ها و سازماندهی­ های داخلی پروژه عمل می‌کند.

 در جای دیگر، باونر خود در یک دیاگرام شیوۀ رسیدنش به آبجکت معماری را با شیوۀ کار ویلا ساوا و رامپلان مقایسه می‌کند: اگر در ویلا ساوا تکنولوژی تیر و ستون و ایدئولوژی دموکراتیزه کردن مدرنیستی است که فضا را ساماندهی می‌کند تا در فضای داخلی با نوعی یکسان‌سازی ارزش­ های فضایی مواجه شویم، و اگر در رامپلان آدولف لوس نوعِ گردشگاه و سازماندهی فضایی و زندگی درونی به‌شکلی معکوس فرم بیرونی را شکل می­دهد، در آثار باونر مسألۀ پوسته و تحقیق بر روندهای «معمولی» ساخت پوسته‌­ها است که در فضای داخلی نوعی فضامندی تصادفی به وجود می­آورد. خود او به همین دلیل از اصطلاح «لانه کردن» استفاده می‌­کند؛ گویی انعکاس پوستۀ بیرونی در داخل، امکان­ ها و احتمال­ هایی برای فضای داخلی ایجاد می­کند که عملکردها می‌توانند درون آنها جا بگیرند.

 می‌شود گفت که سفر معماری باونر در پروژه به این صورت اتفاق می­ افتد: امر روزمره (مثلاً سقف شیبدار) در مرحلۀ طولانیِ مشاهده و تحقیق و تحلیل و کاتالوگ­ سازی­های کانسپتی به‌تدریج به چیزی غیر از خودش تبدیل می‌شود و امکانات و پتانسیل‌هایش آزموده می‌شود. آنچه از این مرحلۀ زمان‌بر حاصل می‌شود، در مرحلۀ دوم با پروجکت کردن خود و تحمیل هندسه و تکتونیکش به فضای داخلی، سازماندهی­ های فضایی‌ای ایجاد می­کند که قطعاً گسستی بنیادی با «امر روزمره» و پلان­ ها و مقاطع عُرفی و عام دارد.

هرچه مرحلۀ اول، هم از لحاظ زمانی و هم از لحاظ مراحل کار، ذره‌ذره و تدریجی است، مرحلۀ دوم یعنی پروجکشنِ پوسته به داخل بنا، یکباره و غافلگیرانه و رادیکال رخ می‌دهد. بدین ترتیب، اثر با نوعی آشنازدایی بنیادین، خود را از هم‌سنخانش متمایز می‌کند و فضاهایی غریب‌تر با درجاتی از تصادفی بودن به ارمغان می‌آورد.

به دلیل آزادی عمل بیشتر باونر در پروژه‌هایی مثل ویلا یا ساختمان مسکونی، پروجکت شدن مسألۀ پوسته به داخل بنا تمام‌وکمال اتفاق می‌افتد. اما در پروژه‌هایی مثل ساختمان‌های اداری ساندویچی، مقتضیات هستۀ سازه‌ایِ میانی و احتمالاً کدهای ساخت‌وساز قدری دست‌وپای باونر را می‌بندد و در نتیجه، در سازماندهی داخلی تغییر و تحولات کمتری را شاهدیم. باونر در این‌گونه بناها همچنان درگیر روش‌های معمول ساماندهی داخلی است و صرفاً به ایجاد تراس‌هایی در گوشه‌ها و خرده وویدهایی در داخل بسنده می‌کند.

Weird Sandwiches made from the Ordinary

The proximity of the bedroom to the classroom in Kafka's novel is more bizarre than the placement of a sewing machine on the operating room table

Milan Kundera

Jennifer Bonner's work can be understood as the extension of the projects that contemplate popular culture, the quotidian, the ordinary, or even the kitsch. It starts with shedding light on an everyday (almost mundane) phenomenon that seems almost invisible to everyone due to its ordinariness. She then turns it into an object of thought, carefully studies the phenomenon with a step-by-step analytical approach, resulting in something more serious, complex, and multifaceted, with degrees of astonishment and wonder.

This method of looking at everyday life and discovering its meanings, attributes, and possibilities emerged as a reaction to the elitist tendency of modernism, in which the work of art/architecture was meant to be understood by a particular group of people. However, in this view, the ordinary and quotidian is no longer regarded as trivial. In other words, the matter of thought does not have to be something fundamental, extraordinary, or profound; rather, even the most minor social topics or cultural intricacies could be the subject of lengthy analysis.

Bonner's view is similar to Pop art. In Pop art, too, we can observe an interest in everyday life. The premise is to take the High Art down from its elitist position to frame it as an object or a concept for thought. However, unlike Pop art, in Bonner's work looking at the ordinary is just the point of departure and the beginning of an extended research process. Perhaps one could say where Pop art ends, Bonner's work begins.

Now looking through a different lens, and regarding the "ordinary" or the mundane, Bonner's work is an extension of Scott Brown and Venturi's Project, which again suggests contemplating the conventional methods of construction and symbolism in popular architecture. However, Bonner maintains a theoretical deviation from Scott Brown and Venturi. The deviation is due to Bonner's "conceptual art"-like work, where the preliminary concept goes through multiple stages of research and investigations.

As if Venturi's duck, after a long process of material deformation and tectonic transformation, becomes a new creature with a different DNA; still similar to the Platonic version of a duck; however, it deviates from that and defamiliarizes itself to turn into a new entity with a distinct identity.

Unlike Scott Brown and Venturi's account of everyday life, which using symbolism -as a reaction to the modernist abstraction- produces straightforward, ironic, and playful narratives to consume, and unlike Koolhaas's reading of everyday life in New York, which is genealogical, pragmatic, and typological, and is used as a method to produce collage-like spatial organizations, Bonner is a conceptual artist/craftsman who is pragmatic, takes the situation under her microscope, and creates a new treatment after a long cultivation process. A treatment that, regardless of its architectural and tectonic values, finds a way to permeate the world of built realities and architectural objects; in a world where the standing of thoughtful architecture is getting smaller every day.

While Venturi and Scott Brown study symbolism, and Koolhaas investigates architectural organization through the manipulation of plan and section, Bonner's, by looking at ordinary objects, takes the most external layers of architecture to study: form and materiality are used as engines to manipulate the plans and the organization of a project.

In another comparison, using a diagram, she compares her method of achieving architectural form to Villa Savoye's "free plan" on the one hand and Adolf Loos' "Raumplan" on the other. In Villa Savoye, Le Corbusier deals with technology and the modern structure, as well as the ideology of modernization and democratization, which organizes the architectural space and achieves a kind of unification. Inversely, Adolf Loos' Raumplan is a different type of promenade where the project's spatial organization and inner life creates the exterior form. In Bonner's work, however, the issue at hand is the exterior shell and the study of the ordinary construction methods that produce unexpected spaces in the interior. Perhaps that is why she uses the term "nesting" of the gable roofs in the plan, where the projection of the exterior shell creates new possibilities for the interior space, within which different programs can fit.

Perhaps we can summarize Bonner's design journey in her project as follows: starting with an everyday object (for example, the gable roof) and taking it through a long process of observation and research. This conceptual analysis and cataloging process gradually transforms the object/phenomenon into something new, where all its possibilities and potentials are tested. Then in the next step, projecting and imposing its geometry and tectonics on the interior spaces creates a new spatial organization that is a fundamental break from the "everyday" and typical plans and sections.

If the first stage, both in terms of time and stages of work, is bit by bit and gradual, this second stage, the projection of the shell into the building, is sudden, surprising, and radical: It heavily defamiliarizes architecture -compared to its predecessors- and creates foreign spaces with degrees of randomness.

It is worth noting that the shell projection method on the interior is easier to achieve in projects with more freedom, such as villas or residential buildings. However, in more complex projects like the office building or "Best Sandwiches," it is more challenging to use the exterior projection method due to the rigid geometry of the core, structure, and building codes. Therefore, the spatial novelty and difference in the interior organization has occurred less in this project and is still using conventional methods of spatial organization, which only creates terraces in the corners and small voids, here and there.

۱۳۹۹ آذر ۱۸, سه‌شنبه

از عمل‌گرایی تا عمل­‌زدگی

این متن پیش از این در تاریخ 16 آذر 1399 در روزنامه شرق منتشر شده است.

درجلسه­‌ای برای طراحی پروژه‌ای هستیم که ایده ­های کلان و ساختاری‌­اش هفت ماهی است که مصوب شده و مراحل توسعه طراحی­‌اش به شکلی پیش رفته که عملیات اجرا نیز شروع شده است. قسمت عمده جلسه که چهار ساعتی به طول می­‌انجامد در مورد اندازه فضاهای واحدهای مسکونی­ است و مدت مدیدی بحث بر سر این است که اتا‌‌‌ق‌­های خواب مثلا هجده مترمربع باشند یا بیست مترمربع. خسته­‌کنندگی و بی­‌حاصلی و پوچی این بحث برای من از یک طرف و اهمیت آن از نظر ساخت و تیم سرمایه­‌گذار پروژه از طرف دیگر باعث می‌­شود که در بحث، حضوری فعال ولی توام با دل­‌زدگی داشته باشم. به خود می­‌گویم این هزینه‌­ای است که برای به عمل درآوردن آرزوهایم باید پرداخت کنم و همزمان از خود به طعنه می­‌پرسم که آیا واقعا همین­طور است؟

شکاف میان«آرزو» و «عمل»، مسأله‌­ای است که معمار­ان همیشه به آن فکر کرده و هر یک به تناسب دیدگاه­شان رویکردی خاص در قبال این قضیه دارند: گاهی آن را ناگزیر دانسته و گلایه از آن را نوعی نق­‌زدن قلمداد می­‌کنند و گاه ناخرسند از آن می­‌کوشند تا به نوعی این شکاف را ترمیم کنند.

آنچه به تجربه در رابطه با نسبت آرزو و عمل در سال‌­های بعد از انقلاب و در دوران جنگ دریافته‌­ام آن است که در اثر شدت و حدت وقایع دوران جنگ و ضروریاتی چون تلاش برای حفظ امنیت و بقا و همچنین شرایط ریاضت‌بار اقتصادی که به جامعه تحمیل شده بود، سطح آرزو به پایین­‌ترین تراز ممکن نزول کرده و به عبارتی عمل وآرزو در یک سطح در کنار هم ایستاده بودند: حدِ تداومِ حیات.

خروج از فضای جنگی به منزله خروج از مساله بقا و دوام بود: در دهه هفتاد، به دلایلی همچون افزایش حجم نقدینگی که از فروش نفت و استقراض خارجی بدست آمد و همینطور افزایش قیمت زمین، ساخت و ساز به عنوان شیوه­‌ای از سودآفرینی، رونق گرفت­. همچنین افزایش تعداد دانشکده­های معماری و بازگشت مدرسینی از غرب به ایران و در نتیجه ارتباط مستقیم و غیر مستقیم با دانشگا‌ه‌­ها و مجلات وجریان­های روز در دهه هشتاد و نود میلادی، باعث شد آرزو و عمل در دو جهت مختلف و به دو شیوۀ مخالف رشد کنند:

از یک سو پروژه‌­های پرتعداد اما عاری از آرزو فضا را پرکرد، چرا که هم حاکمیت به عنوان یکی از اصلی­‌ترین کارفرماهای بزرگ توسعه بعد از جنگ، معماری را به عنوان یک ساختار غیرفرهنگی و گاه ابزاری برای پروپاگاندای عقیدتی می‌­خواست و هم بازار به عنوان حامی ساخت و ساز نگرشی کالایی و کوتاه مدت به معماری داشت. از سوی دیگر ارتباط دانشجویان با دنیای معاصر و ورود امکانات کامپیوتری، به انباشتی از آرزوهای بزرگ و کوچک در طرح‌های دانشجویی و مسابقات معماری انجامید که به شکلی سطحی یا عمیق مشتاق همگام شدن با معماری روز جهان و یا شروع تجربه­‌هایی برای آزمودن زبان معاصر معماری ایران بودند . بدین ترتیب آرزوهایی جدید پس از رخوتی چند ساله متولد شد که جدا از انبوه ساخت و سازهای مرسوم، به راه خود می‌­رفت.

در این میان، تلاش­‌هایی که جایزه معمار ومجله معمار برای نزدیک کردن این دو حوزه به یکدیگر انجام داد، شایان توجه است، جایزه معمار، آرزوهای در ذهن معماران را در شرایط آن روز ایران فاقد معنی و ارزش لازم تلقی کرده و مشوق دنبال کردن آرزوها در حیطه عمل بود. به همین دلیل لزوم «ساخته شدن» را معیار سنجش قرارداد و هدف از چنین اقدامی این بود که معماران ایران بتوانند خواسته‌­ها و تفکرات خود را نه تنها به روی کاغذ، بلکه در جدال با نیروهای متکثر بازار یا نهادهای حکومتی محقق سازند و درگیرو­دار این بِده بِستان‌­ها رشد کنند و در صورت موفقیت نهایتا حرف­‌های خود را به کرسی بنشانند: بسترسازی برای رسوخ آرزو به حوزه عمل.

این نوع نگاه راهبردی مجله و جایزه معمار باعث شد انرژی زیاد نسل جوان در دهه هشتاد چه بصورت کمّی و چه بصورت کیفی، به سوی فعالان حوزه ساخت پروژه‌­ها کشیده شده و در نتیجه، درگیر شدن با این عوامل و نفوذ کردن درون شکاف­‌های آنها از بازار گرفته تا نهاد­های وابسته به حاکمیت- بدل به مأموریت و خواست اصلی این نسل شد. از آنجا که همیشه کسانی هم در بدنۀ بازار و هم در مدیران میانی حکومت پیدا می­شوند که با هر انگیزه­‌ای، به دنبال ایجاد کیفیت و تمایز در زبان معماری هستند،  این نسل از معماران تمام کوشش خود را به کار گرفت تا زمینی مشترک برای کار با این گروه­‌ها و حتی بالابردن سطح سواد فکری و بصری آنها پدید آورد...

 چرخ عمل‌گرایی به راه افتاده بود.

مجله معمار آغاز حرکتی واقع­‌گرایانه برای پروژه­‌هایی بود که یا به واسطه تجربی بودن و آزمودن مباحثی جدید آرزو را دنبال می‌­کردند و یا چنان هنجارهای کیفیت فضایی و خوش‌­ساختی را به نسبت شرایط مسلط بالا می­کشیدند که بدین ترتیب با آرزومندی نسبتی برقرار می­کردند. همانطور که گفته شد این خوش­ساختی در آن زمان به نسبت فقرکیفی ساخت یک جهش تلقی می­‌شد. پروژه­های خوش­‌ساخت را به پروژه­هایی­کم غلط اطلاق می­کنیم که در آنها عموماً تمامی جوانب کار اندیشیده شده، زبانی یکدست و کلیتی پرداخت­‌شده دارند و این ویژگی در تمامی اجزای پروژه جاری و ساری است. اینها پروژه­‌هایی هستند که در بیشتر مواقع، پختگی­شان در ساخت، بر خلاقیت­شان می­چربد. نوع دیگر، پروژه­هایی هستند که آزمایش کردن را در دستور کار خود قرار داده­اند و می­‌کوشند جایگزینی برای روش­‌های معمول بیابند؛ مباحث را تفسیر و تاویل می­کنند و در پی پیش­بردن چالشی مسائل و گشودن افق­‌های جدید در سطوح گوناگون­اند، از استراتژی­‌های کلان و دیاگرام‌­های فضایی گرفته تا جزئیات و مصالح و تجربه­‌های زیست انسانی. این­گروه را می­توان پروژه­های تجربی نامید. مجله در ارزش‌­گذاری بر این دو طیف، سیاست بی­‌طرفی در پیش گرفته بود و قضاوت در این باره صرفاً به دیدگاه داوران بستگی داشت؛ اما نقش سهیلا بسکی و شامه قدرتمند­اش در عیار­سنجی همه­‌جانبه و همچنین عدم محافظه­‌کاری در سال­‌های فعالیت­‌اش انکارناپذیر بوده و این تاثیر­گذاری بعد از فقدان او آشکارتر هم شد: با کمرنگ شدن حضور بسکی و دیگر عوامل جایزه معمار، بیشتر اوقات در بر پاشنه ارزش‌­دهی به پروژه‌­های پرداخته شده و کم‌غلط از حیث ساخت چرخید حال آنکه خوش­‌ساختی که زمانی می­‌توانست درجاتی از آرزومندی را در دل خود داشته باشد اکنون به استانداردی جدید تبدیل شده بود.

با به وجود آمدن انواع مختلفی از مسابقات معماری که از الگوی «معمار» پیروی می‌­کردند که در رهبری آنها الزاماً نشانی از وسواس‌­های مجله معمار دیده نمی­‌شد، تقدیرکردن از پروژه‌­های «درست و منطقی» به جای پروژه‌­های «پرسشگر و تجربی» بیشتر و بیشتر به روند مسلط تبدیل شد. بازار ساخت و ساز هم با قالب­ها و استانداردهای جدیدی آشنا شده بود که جوابگوی­‌اش بوده و چندان لزومی به تغییر آنها نمی‌­دید. این ارزش‌­گذاری مکرر «امر ساخته شدۀ بی­غلط» از یک طرف و سهم­‌خواهی معماران از بازار از طرف دیگر، باعث الگو شدن این نوع از پروژه‌­ها در میان معماران شد، شرایطی به وجود آمد که رقابت صرفاً معطوف به ساخته شدن پروژه­‌ها باشد و نه بهره‌­مندی هر پروژه از« ایده» و جنگیدن برای بر زمین نشاندن ایده­ هرکدام از آنها.

در کنار این مسائل، بحث­‌های پرتکرار و وعظ­‌گونه در مورد معماری «خوب» و قرائت ایدئولوژیک از اخلاقیات معماری -که هر گونه پیشروی و جرأتی را خودنمایی و خودخواهی خوانده و نکوهش می‌­کند- عرصه را برای حرکت‌­ها وآزمایش­‌های تجربی معمارانه تنگ کرده و این موضوع به گسترش نوعی از بی‌­تفاوتی نسبت به پیشرو بودن معماری در نیمه دوم دهه نود انجامید.

به عبارتی اگرچه این نگاه در مراحل اولیه خود توانست تا حدی به تغییر ذائقه بازار و سوق دادن آن به سمت کیفیت‌هایی فضایی و سبکی و زیبایی‌شناسانه کمک کند، در افقی گسترده­‌تر می­بینیم این تعامل پرچالش با بازار، همزمان بالابرنده معماری به مثابه عمل و پایین‌کشنده معماری به مثابه آرزو بود و  به سقوط آرزو و همترازی با عمل انجامید:  معماران کم و بیش به همین پیروزی قناعت کرده و لزومی برای تولید ایده‌هایی برای سوال کردن، به چالش کشیدن و پیش راندن «وضع موجود جدید» ندیدند.

در این میان انبوه صفحات اینستاگرامی که به بازنشر پروژه­‌ها می­پردازند و جایگزینیِ آنها به عنوان رسانه­‌هایِ اصلیِ تبادل اطلاعات و خلاصه شدن پروژه‌های معماری به چند تصویر - که به سرعت از آن نیز می‌باید گذشت - همان معیار بدونِ غلط بودنِ پروژه­های خوش­‌ساخت را هم لغو کرد و عملا این رسانه های خرد و متعدد، بدون آنکه به ممیزی نکته‌­بینانه­‌ای مجهز باشند بطور انبوه به بازتولید پروژه‌­های ساخت‌­محور با - درجات بسیار مختلفی از کیفیت -  پرداختند و این افزایش کمّی تصاویر، وقتی با کم شدن تمایل و توان برای ایجاد پروژه‌­های شجاعانه، تجربی و ایدهمحور همراه شد، بر میان‌­مایگی و عمل­‌زدگی فضا افزود.

به نظر می­‌آید در وضع موجود جدید که عمل از هرگونه آرزویی تخلیه ­شده و می‌­باید آرزوهای جدیدی تولد یابند و به شیوه­‌های متنوعی راه­‌حل‌­های تثبیت شده را مورد پرسش قرار دهند، نهادهای مرجع می­‌توانند نقش بسیار حساس‌­تری در ارزش‌­دادن به پروژه‌­های تجربی و ایجاد عرصه برای تفکرات جدید، رادیکال و بٌرّنده داشته باشند. در شرایط اقتصادی و سیاسی و وضعیت پرتنش امروز ایران که روزمرگی را به اصلی­‌ترین صفت فعالیت­‌هایمان تبدیل کرده است نیازمند نهاد­هایی هستیم که طیف جدیدی از آموزش، گفتگو و نوشتار را ایجاد کند. نهادهایی صنفی یا آموزشی، خصوصی یا دولتی که انواع جدیدی از رسانه­ها، نمایشگاه‌­ها، مکتوبات و مسابقات معماری در مورد پروژه­‌های ایده­‌محور و تجربی را تأسیس نمایند. نمایشگاه‌ها و مسابقاتی که بیش از مسأله ساخته­‌ شدن یا ساخته نشدن، داشتن ایده، طرح سوأل و مسأله­‌دار کردن روند طراحی را تجلیل کنند و با زیر سوال بردن بدیهیات از قبل پذیرفته شده، سطح تمایل را به پروژه‌­های پیشرو در جامعه معماری کشور و پیرو آن تمام مخاطبان معماری  بالاتر ببرند و از این مسیر معماری معاصر ایران را در ارایه سوالات دقیق‌­تر و پاسخ­‌هایی نو­به‌­نو به تحولات زندگی انسان معاصر پرتوان نگاه دارند. 

در طی چند سال اخیر که فعالیت تعدادی از همکاران نسل جوان­‌تر را -که همواره توانایی­‌هایشان را گرامی داشته­‌ام - با ذوق و شوق دنبال می­‌کردم، آهسته آهسته روند تبدیل شدن استعدادهایشان را به ساختمان­‌های معمولی خوش­‌ساخت و محو شدن­شان در «وضع موجود جدید» را شاهد بودم.  این برای من نشانه غم­‌انگیزی از این است که سالهاست آرزو از عمل عقب افتاده است و امروز همه ما نیازمند نهیبی جدی هستیم.

پانوشت:

(1)      مجله‌ی معمار برگزارکننده جایزه‌ی سالا‌نه معمار با هدف اشاعه اندیشه و هنر معماری، شهرسازى و ساخت و صنعت در سال ۱۳۷۶ تأسیس شد. مجله معمار از سال ۱۳۸۰ جایزه معمار را به صورت سالیانه برگزار کرده است. (برگرفته از وبسایت مجله معمار)

(2)      سهیلا بسکی (۱۳۳۲-۱۳۹۴)، نویسنده و مترجم ایرانی بود. او هم‌چنین بنیان‌گذار جایزه معمار، نشریه تخصصی معمار، و نشریهٔ شهر بود. بسکی در سال ۱۳۸۲ برنده جایزه گلشیری برای بهترین مجموعه داستان اول سال ۱۳۸۱ شد.

آذرماه 99

۱۳۹۹ آبان ۲۴, شنبه

اندیشیدن و به یادآوردن در معماری زومتور

این متن با همکاری مازیار قاسمی‌نیا برای مجله معمار نوشته شده و پیش از این در شماره ۱۰۳ این نشریه منتشر شده است

با سپاس از نشید نبیان برای بازخوانی متن

در مورد اینکه برای درک پروژه­ معماری آیا حتماً باید آنرا دید یا نه بر خلاف بسیاری- نظری قطعی ندارم. حتی بیشتر فکر می‌کنم بسیاری از پروژه ­ها و معماران را می‌­توان از طریق خواندن نقشه­‌ها، دیاگرام‌­ها و یا تصاویر مربوط به آنها درک کرد. به عبارت دیگر اگر مسأله­‌ی "دریافت­‌گری" و تأثیرات حسی و ادراکی جزء سویه‌­های اصلی پروژه نباشد به نظرم می­‌توان پروژه را ندید و اما آن را فهمید. در این میان کسانی که مسائل حسی مثل لامسه و شنوایی، اصالت متریال و تأثیرات نور در کارهایشان در اولویت قرار دارد استثناء ماجرا هستند. چرا که در این کارها مسأله­‌ی ادراک (Perception) از مسأله‌­ی کانسپت پیشی می­‌گیرد و آن دریافت حسی را نمی‌­توان با عکس و دیاگرام تجربه کرد.

برای دیدن پروژه­‌های زومتور به سوئیس رفتم و در اینجا دریافت­‌هایم را از دو پروژه‌­ی نمازخانه­ و حمام آب گرم والس یادداشت کرده­‌ام.

برای رسیدن به نمازخانه، چندبار ماشین و اتوبوس عوض کردم. نهایت جایی که وسیله نقلیه به آن می‌­رسید، ابتدایِ کوره‌­راهی بود و می­‌بایست حدود نیم­ ساعت در آن پیاده می­‌رفتی تا به نمازخانه برسی. کوره‌­راهی که لنداسکیپ بی­‌انتها را در جلو می‌­گستراند و دشتی گسترده بود که در انتها به توده­­­ای از درخت­‌های خطی می‌­رسید. چون باران بود مسیر پر از گِل و شُل بود و آرام آرام از دور نقطه­‌ای را می‌­دیدی که خط افق را نصف می­‌کند. مثل سکته‌­ای که در مسیری هموار اتفاق می­‌افتد و بعد دوباره مسیر هموار می‌شود (تصویر 1).


چنان که خودش تعبیر می‌­کند مثل سنگی که بر برکه‌­ای می‌­اندازی، برکه متلاطم و دوباره صاف می­‌شود، اما آن برکه دیگر همان برکه نیست. تناسبات­‌اش با کشیدگی عمودی آشکارا قصد تضاد و تباین را با سایت نشان می­‌داد و هندسه منظم‌­اش جوری بود که انگار از آسمان به روی زمین هبوط کرده و معیاری شده تا "این طرف" را از "آن طرف"ش جدا کند. ادراک ما را از چشم‌­انداز تغییر می­‌دهد و مکان را تعریف می­‌کند. ابتدا با پشت بنا مواجه می‌­شدی، بدون روزن و پنجره. سطوحی بتنی که تنها آرایش آن 24 خط لرزان افقی است که از قطعِ لایه‌های بتن کوبیده شده به دست آمده است و جای سوراخ قالب‌­ها تنها تزئین موجود روی این سطح یکپارچه بود (تصویر 2 و 3).



پس از دور زدن بنا به درِ مثلثی شکل می­‌رسی، در به سنگینی و آرامش باز می‌­شود (تصویر 4). درون ساختمان هم مانند بیرونش ذره ذره خود را می­‌نماید و به واسطه منحنی­‌ای که در پلان ایجاد شده و در مقطع تنگ می­شود، رمزآلودگی بیشتری را ایجاد می­‌کند (تصویر5). 



تاریکی با نمناکی داخل می­‌آمیزد و باران که در کفِ داخل جمع شده، فضا را بیشتر مناسب ریاضت نشان می­‌دهد تا مراقبه.

دیوارهای منحنی به سمت بالا تنگ می‌­شوند تا به سوراخ "بته جقه" شکلی برسند. همان که از آن باران به داخل می­‌آمد.

ساختمان دقیق بر روی زمین نشسته بود و شکل و بافت نخراشیده و ناهموار کف، بر آن تأکید می‌­کرد. انگار که کف، امتداد زمینِ بیرون باشد. فرم در داخل بر خلاف بیرون‌­اش چادری شکل و مخروط­‌مانند است. ایستایی این فرم گوتیکی/ سرخ­پوستی بوسیله تیرک‌­های چوبی به وجود آمده بود که قالب بتن کوبیده شده بوده‌­اند. ستون­‌های چوب گِرده‌­ای که پس از مقاومت گرفتن بتن، ظرف سه روز به آرامی سوزانده شده‌­اند و دوده‌­ی آن به خوردِ بتن رفته و نقش و رنگِ آن را در فضا ماندگار کرده است (تصویر  6 و 7). زمختی و شاعرانگی توامان است و دیوار‌‌های منحنی ابداً از خشونت بنا کم نمی‌کند. اثر ستون‌های چوبی که بر بتن مانده‌اند بافتی ار‌‌‌‌‌ه­‌گون، کنگره کنگره و ناهموار به بتن داده‌اند که با نوری که از سوراخ سقف می­‌آید تأکید می­‌شود و فضا را بَدَوی و غارگونه می‌­کنند. انگار در رَحِمِ خراش‌­خورده‌­ی موجودی مهیب راه می­‌روی، در بطن تاریک صومعه­‌ای غریب. عناصر الحاقی مثل در ورودی، شمع­دان و صلیب، ظریف و دقیق و لوح­‌مانند طراحی و پرداخت شده‌­اند (تصویر 8 و 9).



 سنجیدگیِ پرداخت این اشیاء، تعمدِ خشونت قسمت‌­های دیگر را تصریح می‌­کند. این تضاد در نحوه­‌ی اتصال­‌ها خود را به دقت نشان می‌­دهد: در، که در گشتالت و پرداخت مرز­های قاطعی دارد در تماس با بتن، فاصله‌­ی اندکی را حفظ می­‌کند تا نور را به درون بکشاند. این لبه­‌ی باریک نور، تنها روشنای ورودیِ این فضای کوچک است. کل فضا مثل نوشته‌­ا­ی قاطع و تلخ است که کلماتش با وسواس زیاد انتخاب شده­‌اند که آهنگ سوگشان در یادها بماند. 



ساختمان حمام والس اما داستان متفاوتی دارد، این پروژه که در جوار و متصل به هتل است به دلیل آنکه در شیب قرار می‌­گیرد و خود را درون شیب جا می‌­کند، سقفش لنداسکیپی برای هتل قلمداد می­‌شود و درست بر خلاف ساختمان نمازخانه که افق را می­‌شکست، ساختمان حمام افق را امتداد می­‌دهد (تصویر 10 و 11). 



اگر پروژه نمازخانه بیشتر با شکل دهلیزوار درونی و نوع پرداخت غریبش فضاسازی می­‌کرد، در پروژه استخر سازماندهی نقش کلیدی دارد، اتاق­‌هایی با جرزهای سنگین به صورت جزیره‌­هایی در فضای اصلی قرار می­‌گیرند و حرکت در میان آنها صورت می‌­گیرد. به نحوی که در جنگلی بدون مسیر در حال حرکت هستی، این عدم تعیّن مسیر، حسی از آزادی و لذت کشف فضاهای مختلف را ایجاد می‌­کرد و یادآور حرکت آرام و آزاد آب در میان سنگ­‌ها است (تصویر 12). 


به همین دلیل ساختمان همزمان سنگین و رهاست. حرکت در درون اتاق‌­ها بسیار محدود و در بیرون آن آزاد است و این مسأله‌­ی تضاد و مقیاس در داخل و بیرون اتاق­‌ها، دوگانگی شخصیت­‌بخشی به فضا داده است. خودش در مورد این ساختمان می‌­گوید که مدت­‌های طولانی به سنگ و آب و نور فکر می­‌کردیم و این "سادگی" و سهل‌­الممتنع بودن طبیعیِ کوهستان و آب که بسیار بدیهی به نظر می‌­رسد در روندی بسیار طولانی به دست آمد. کافی است به انبوه استخر­هایی که هم‌­اکنون ساخته می‌­شود نگاه کنیم تا تفاوت کیفیت فضایی آنجا را بیابیم: چیزی پیشاتاریخی، انگار در حمام‌­های رومیان در حال حرکت هستی و خویشاوندی آن را با خزینه­‌های کهن و حمام‌­های آبگرم و غار / رودخانه‌ها (مانند علیصدر) می‌یابی (تصویر ۱۳ و ۱۴). 




ترکیب معماری با نوعی هنر محیطی در فضای بیرونی و اینستالیشن در فضای داخلی محسوس است: گاه در اتاق دوشی با مقیاس چند برابر دوش معمولی مواجهه می­‌شوی با شمایل غریب قرون وسطی‌­ای‌اش، آبی با حجمی چند برابر را بر سرت می‌­ریزد (تصویر 15) و یا فضای سونایی که سه اتاق تو در توست و با هر مرحله ورود حجم بخار بیشتر می‌­شود تا جایی که در اتاق آخر هیچ چیز، مطلقاً هیچ چیز مشخص نیست. یا اتاقی که فقط یک جا برای نشستن دارد و دیوارها کاملاً با پارچه سیاه مسدود هستند و در آن موسیقی خاصی پخش می­‌شود. به نظر می‌­رسد تماس آب با بدن و حمام کردن که بسیار مادی می‌­نماید و عموماً با شادی و فرح­‌بخشی توام است، در اینجا کیفیتی معنوی و مذهبی یافته است. در اتاق­ هتل­اش، خوابیدن و غذا خوردن و هر کار روزمره‌­ای انگار آئینی است که در نهایت عمق و احترام می‌­باید انجام پذیرد و این جدیتِ عملکردهای ترفیع یافته به آئین، در تضاد با سرخوشی و شادمانی قرار می‌­گیرد. 



لامسه به طریقه‌­های مختلف درگیر می‌­شود:

کف به شیوه‌­های مختلف پرداخت شده، صیقلی ، دانه دانه و گاه چنان دانه‌­ها درشت و تیز می‌­شوند که راه رفتن در آن به حد آزاردهندگی می‌­رسد. اتاق­‌ها مکان‌هایی هستند برای تمرکز، سکوت با سطوح دید، عمق­‌ها و دماهای مختلف آب. پوست تن گاه از سرما دانه‌­دانه می­‌شود، گاه از گرمای آب سرخ می‌­شود و گاه در انبوه بخار فضای بیرونی تعریق می‌­کند. فضا با مناسباتی که با احجام و اشیاء­اش برقرار می‌­کند؛ قدمت و قدرت کوه و طبیعت را دارد و در عین حال از ظرافت و سنجیدگی و پردا‌‌خت‌اش لذت می‌­برد، ترکیب استادکاری پروسواس و بی‌مرگی طبیعت.

مثل پروژه‌­ی قبل ایده­‌های طراحی فضا، با سازه و ارکان ساخت پروژه یکی شده: همان­طور که اتاق­‌ها در پلان از هم جدا هستند، هر کدام از آنها سقفی متعلق به خود دارند که از سقف­‌های دیگر از لحاظ سازه‌­ای جداست. به عبارت دیگر این ساختمان، از چندین ساختمان کوچک جدا از هم ساخته شده است، این جدا شدن باریکه­‌های نور را از کنار دیوارها به داخل می­‌کشاند، نوری یکدست که دیوارها را می‌­شوید و به پایین می‌­رود (تصویر 16و 17). خود زومتور در ستایش نقشه­‌های اجرایی، از صداقت آنها می­‌گوید و اینکه در آنها دیدن تنش میان اجزاء مشهود و واضح است. این یکپارچگی میان سازه، تکنیک­‌های ساخت و ساختار فضایی در هردوی این پروژه‌­ها قابل ردیابی است. 



چیزی که در مورد پروژه‌­های زومتور می‌­باید توجه کرد، مسأله زمان و یا شاید بهتر بگوییم بی­‌زمانی است. این مسأله در همه جا مشهود است در آبی که زهکش پشت ساختمان است و آبی را روی بتن می‌­ریزد تا نقشی ماندگار را بر بتن ایجاد کند، یا در انتخاب مصالحی که نوعی دست‌­سائیدگی که نشان­دهنده‌­ی عمر است را دارند. مثل کیف چرمی­‌ای که کسی سالهاست از آن استفاده می‌­کند. حتماً دیده‌­اید چه صیقل / سالخوردگی‌­ای دارد. در بسیاری از مصالح پروژه چنین کیفیتی را پیدا می‌­کنید (تصویر 18). 


بتن خراشیده، سنگ متخلخل پرداخت نشده، چوب صندل ماهاگونی براق، چرم کشیده شده و یا چروک خورده، برنج ساب خورده که رد ساب آن را می‌­توانی با اندکی دقت ببینی؛ سنت عمیق صنعتگری سوییسی کاملاً در این انتخاب متریال­‌ها به چشم می‌­آید. به نوعی معماری مبتنی بر استادکاری. چنان­که نقشه‌­های عینی و دقیقِ اجرایی، بیشتر مورد علاقه­‌ی او هستند تا ترسیمات گرافیکی و به بیان او این نقشه‌­ها چیزی از راز و کشاکشی درونی را آشکار می‌­کنند که کالبد نهایی بنا راغب به افشای آن نیست همچون هنر اتصال، هندسه‌­ی پنهان، اصطکاک مواد، نیروهای درونی بار و تحمل و همچنین آنچه انسان از کار خود در بطن چیزها به جا گذاشته است.

 به تعبیر زومتور ما هرگز در موقعیتی انتزاعی قرار نداریم، بلکه همواره در جهان چیزها هستیم، حتی آن­گاه که در حال اندیشیدنیم. و واقعیت معماری عینیتِ کالبد آن است، کالبدی که در آن فرم­‌ها، حجم­‌ها، مکان‌­ها و فضاها هستی می­‌یابند. و هیچ ایده‌­ای وجود ندارد مگر در خود چیزها[1]. به عبارتی با فاصله گرفتن از نگاه تئوری و نظری مثل علم و فلسفه که با کنترل عقلی در حال بررسی جهان هستیم، به توصیف بی­واسطه­‌ی جهان باز می­‌گردیم[2]. و می‌­توانیم معنا را به بازگشت به تجربه مستقیم از چیزها، یعنی ادراک، پیوند دهیم.[3] هنرمند و صنعتگر در کنار هم می­‌آیند و در هنگام کار، به جای تمرکز بر مسئله­‌ای خارجی و کالبدیافته، مستقیماً با بدن و تجارب وجودی­شان درگیرند[4].

فضاها آشنا هستند و غریبه، مثل خاطره­‌ای دور که مدت­هاست گم­ش کرده‌­ای و هرچه فکر می­‌کنی به یادت نمی‌­آید؛ مثل وقتی که خوابی دیده­‌ای، ولی بجز حسی مبهم هیچ از آن به یاد نداری.

و شاید زومتور این نگاه را تجسم می­‌بخشد که "اندیشیدن همان به یاد آوردن است" [5]    



[1]  زومتور در کتاب "معماری‌­اندیشی" در این زمینه به مقاله‌­ی مارتین هایدگر "بنا نهادن، سکونت کردن، اندیشیدن" اشاره می­‌کند.

[2]  از نظر هایدگر، ما به طور دائم در حال تعامل با محیط و تفسیر آن هستیم و پدیدارشناسی جریانی هستی­‌شناسانه (Ontological) و به مثابه شیوه و یا سبک اندیشیدن است تا نظامی فلسفی. او با تأثیرپذیری از فردریک اشلایرماخر اظهار نمود که هر نوع توصیفی در برگیرنده‌ی تأویل (interpretation) است و پدیدارشناسی هرمنوتیکی در پی کشف معنی است. معنی‌­ای که فوراً به شهود ما در نمی‌­آید و قابل توصیف آنی نیست. مرلوپونتی خصوصاً مجذوب این نوع اخیرِ بیشتر هایدگریِ پدیدارشناسی بود.

[3] مرلوپونتی از لغت "ادراک" (Perception) برای این درگیری مستقیم و پیشاتأملی استفاده می‌­کند و همچنان که در عنوان کتابش آمده تمام پدیدارشناسی، "پدیدارشناسی ادراک" است.

[4] یوهانی پالاسما(Juhani Pallasma)  در "دست متفکر" همه­‌ی فرم­‌های هنری منجمله معماری را روش‌­های خاصی از اندیشیدن می­‌داند که از روش‌­های گوناگون اندیشه­‌ی تجسم ­یافته و حسی بهره می‌­برند.

[5] Martin Heidegger


۱۳۹۹ تیر ۴, چهارشنبه

نحوه‌


پروژه مسکونی ناوک

وقتی شبانه بادها از شش جهت به سوی تو می‌آیند .... در گور خاطر تو، غباری از سنگی می‌روبد،
چيز نهفته‌ئی‌ت می‌‌آموزد
:
چيزی كه ای بسا می‌دانسته‌ئی،
چيزی كه
بی‌گمان
به زمان‌های دور دست
می‌دانسته‌ای
.‌

... خبرنگار معماری ترک ار من درباره اهمیت "خاطره" و نقش احتمالی‌اش در پروژه‌هایمان می‌پرسد، به نظرم به دلیل اینکه آنها هم مثل ما گذشته پررنگ و غلیظی دارند این سوال در امتداد سوالات مربوط به گذشته و سنت قرار می‌گیرد و به دلیل اینکه خاطره هم شکل فردی‌تر و آزادانه‌تری از ارتباط با گذشته است و به خودی‌خود بحث تنوع دیدگاه‌ها و اختلاف روایت را پذیرفته است، شاید مساله خاطره، خوانش مدرن‌تر و غیر ایدئولوژیک‌تری نسبت به این سوال باشد.
با همه اینها اما استفاده از خاطره برای من جذاب نیست، من بیشتر چیزی شبیه دژاوو را می‌پسندم. در دژاوو همواره یک بستگی مبهم و شکننده به گذشته وجود دارد که حتی به وجود آن هم شک داری، اطمینان نداری که از خیالبافی توست یا مساله‌ی آشنایی واقعا وجود دارد، نمیفهمی که چه چیزش به چه چیزی شبیه است، حدس‌هایی می‌زنی اما هیچکدام قطعیتی ندارد، انگار که رویا دیده‌ای.
اگر خاطره رابطه‌ای مستقیم، نقطه‌ای و اسلایدی با اتفاقی یا چیزی در گذشته دارد، دژاوو ارتباطش غیرمستقیم و در لفافه است، به چیزی اشاره می‌کند اما مشخص نمی‌کند که آن موضوع چیست و طیف گسترده‌ای از احتمالات را شامل می‌شود
.
اگر خاطره بیشتر مبتنی بر حافظه است، دژاوو اختلالی در بیاد آوردن به شمار می‌آید، هسته مرکزی‌اش فراموشی‌است تا حافظه، و همین باعث می‌شود تا بیشتر طرح سوال کند: آیا به خواب دیده‌ام؟ آیا شبیه فلان جایی‌ست که در بچگی دیده‌ام یا کسی در موردش چیزی به من گفته و تصورش کرده‌ام؟ یا صحنه‌ای در فیلمی یا تصویری بوده که در جایی دیده‌ام؟
دژاوو برعکس خاطره نقش تخیل را پررنگ می‌کند و بجای رسیدن به نقطه‌ای مشخص در گذشته باعث می‌شود تا خیال لینک در لینک ادامه پیدا کند و بی‌نهایت امکان برای ادامه و گسترش داشته باشد
.
اگر ارجاع به خاطره، محدودکننده و تمام‌کننده است، دژاوو سوت شروع بازی‌ست
.
به عبارتی این غرابت و نابهنگامی جایی که در آن قرار گرفته‌ای است که باعث می‌شود شک کنی که آیا آن را دیده‌ای یا نه. در داخل “امر جدید” بودن است که باعث این ارجاع ناقص می‌شود: شوک قرارگیری در فضایی که غریبه‌ست به همراه به‌یادآوردنی عقیم، تخیل را تحریک می‌کند، تفسیر را امکان‌پذیر کرده و تو را به جایی بین چیزهای مختلف یا حتی متضاد می‌کشاند
.
این همزمانی چیز غریب و چیز آشنا، این بهت‌زدگی و نابهنگامی فضای جدید و همینطور آشنایی‌های مرموزش، موضوعی‌ست که خیلی وقت‌ها به آن فکر می‌کنم.