۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

از خرافات و معماری : خانه

 


"خونه باید خونه باشه" ، حتما این جمله یا جملاتی از قبیل " پروژه خووبیه ولی خوونه نیست"  زیاد به گوشتان خورده  و اگر فکر می‏کنید که این جملات به خودی خود هیچ معنی درست و حسابی ندارند ، کاملا به هدف زده اید مگر اینکه بفهمید "خانه بودن"برای گوینده حاوی چه کیفیتهایی ست. مشخص است که خانه بودن در این جمله به کارکردهای اصلی، راحت بودن اتاقهای خواب یا درستی سیفونهای توالت مربوط نمیشود و بیشتر منظورش  حال‌ وهوا و فضاسازی حسی ساختمان است، اگر از گوینده در مورد این کیفیتها  سوال بفرمایید احتمالا چیزهایی در مورد گرما ، آجر ، حیاط و شمعدانی خواهید شنید که از قضا چیزهایی بسیار دوست داشتنی و بانمکی هم هستند ، پس شاید مشکل اصلی نه در این مفاهیم بلکه در "باید" جمله اول باشد. اخیرا در جمعی،  بزرگتری به نقل از میس وندروهه میگفت فرم های قوی(مثل فرم های شکسته) بدلیل اینکه در درازمدت خسته کننده می شوند مناسب پروژههای عمومی هستند و استفاده از آنها در فضای داخلی درست به نظر نمی آید و برای این پروژهها فرم های ضعیف(مکعبی و راست گوشه) مناسب ترند. یا باز جای دیگری استادی می گفت که فرم های خاص بعد از چند سال از نظر مخاطب از جذابیت می افتند.

تمامی این استدلال ها یک مخرج مشترک دارند: محدود کردن دایره فضا سازی و طراحی خانه در جهت خارج نشدن از "عرف".
به نظر می رسد در انواع این نگاه ، خانه دارای یک نمونه ی حال و هوا و فضا سازی مشخص و تعیین شده باشد که طراحان می باید در همان حوالی و اطراف به خلاقیت پرداخته و جای دور تری نروند-  با چند نمره ارفاق چیزی نزدیک به آرکی تایپ  خانه یا شاید مثل افلاطونی-  سوال در اینجا این است اگر یکی از عوامل مهم شکل دهنده به این فضاسازی را لایف استایل آدمها در نظر بگیریم چطور می شود برای آدمهای مختلف لایف استایل های یکسان در نظر گرفت. مگر می شود برای لایف استایل آدمها خط قرمز گذاشت و بعد آنها را به مسکنشان هم بسط داد؟  شاید وقتی تصور از شکل و مفهوم"خانواده"، ایده آل گرا، رویایی و از پیش تعیین شده باشد و آنرا تغییر ناپذیر و یکپارچه و بدون تناقض در نظر بگیریم به خانه هایی با فضاسازی از پیش تعیین شده هم میرسیم.  حالا می خواهد خانواده سنتی ایرانی در یزد باشد یا خانواده ای هالیوودی بر طبق رویای آمریکایی. فارغ از تمامی نگاه های ایده آل گرا ، جامعه جهانی و جامعه ما پر است از لایف استایلهای متمایزو متنوع ، پر است از خانواده های دو نفره ی بی شباهت به والدین، از آدمهای مجرد، از زن های مستقلی که با بچه هایشان زندگی می کنند، از هم خانه های کاری و جنسی، از همجنس خواه ها واز انواع خرده فرهنگ های جور واجور از مواد مخدر باز ها و داستان هایشان تا خانواده هایی که جشن عمر کشان دارند که مطلقا هیچ کدامشان هیچ شبیه به خانواده آقای هاشمی در کتاب  تعلیمات مدنی در دبستانمان نیستند.

از طرف دیگر در بررسی مفهوم " خانه بودن" و اینکه مردم از چه چیز خسته می شوند شاید بهتر باشد اسکوپ نگاهمان را از لحاظ تاریخی کمی عقب تر ببریم و به یاد بیاوریم خانه های سقف شیب دار و آجری اروپایی که مدرنیسم معماری به دلیل ضروریات اجتماعی و اقتصادی بر سرشان فرود آمد و ویلا ساوای  لوکوربوزیه کل بندوبساط  و حال وهوایشان را به هم ریخت. در حقیقت آن ساختمان راست گوشه ی سفید بی پیرایه - که در مقابل ساختمان های قدیمی تر مثل کارخانه ای ساده و  بی روح  و با نور گیری یکسان و صنعتی بود - تبدیل شد به پدر بزرگ تمام خانه های سبک بین المللی که در آنها بزرگ شدیم و اکنون داخل آنها هستیم وجوری "عرف" امروز ما را ساخته اند ، که حال و هوا و فرم های مثلا شکسته برای ما غیر عادی و چالش بر انگیز به نظر می رسند. به هر حال هر چیزی را می توان تبدیل به سنت کرد و هر سنتی را هم می توان ابدی دانست. در کنار ما آدمهایی که از سنت های مختلف- چه مدرن چه کلاسیک - قداست ساخته اند کم نیستند.

(یادمان نرود که همان میس ، چگونه مفهوم خانه که  با زندگی خصوصی و مفهوم حریم عجین بود را با خانه شیشه ای خود - که آن هم جد تمام ویلا های جعبه ای شکل است- به چالش کشید)



تازه تمامی این حرف ها با فرض این است که برای معماری صرفا کارکردی  برای آرامش و آسایش و عشق و حال  بخواهیم و ابدا نقشی فرهنگی برایش قایل نباشیم. چرا که در آن صورت این معماری اجازه انگولک کردن احساس و فکر مخاطب را خواهد داشتپ وراه را برای  رشد تخیل و تجسم آنها و بچه هایشان بیشترباز می کند .  آیا می شود خانه های خالی و با بتن اکسپوز و غریب آندو را صرفا جایی برای راحتی و زندگی به حساب آورد؟ آیا معماری این حق را ندارد تلنگری به ذهن مخاطبش وارد کند. (هر کس که یک ساختمان درست و حسابی ساخته باشد، در آن یکی دو سالی که با کارفرمای آن ساختمان دمخور است ، اثرات آن تلنگر را در او دیده است)


فارغ از تمامی این بحث ها، این استدلال که فرم های خاص یا حال وهواهای و فضا سازی های غیرمعمول در معماری خانه بعد از چند سال در مخاطب خستگی ایجاد کرده یا جذابیت خود را از دست می دهند - با کمی اغماض - از جنس استدلالی عامیانه و عافیت طلبانه است که زیاد شنیده ایم ، در حقیقت من دفعه اول از یک ساختمان ساز موفق شنیدم که با لهجه شیرین و نصیحت گونه اش  می خواست متقاعدم کند که مهندس جان مدرن از مد می افته ولی "کیلاسیچ" همیشه مده.


پی نوشت : این نوشته را هم چند سال پیش در مورد خانه نوشته بودم به نظرم کاملا مربوط به همین بحث است.

پی نوشت: عکس بالا متعلق به یکی از ساختمان های اردوگاه  آشوویتس  است.

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

 چیزهای خوب ِخراب

 رفته بودم شهر کتاب تا برای دوستم سی دی "به تماشای آب‌های سفید" را بخرم ، دو تا گرفتم  و سوار ماشین شدم،  سی‌دی‌ها خراب بودند. سی‌دی اول آهنگ اول رو خیلی بد می خواند، تکه تکه وبا پرش. دومی هم که آهنگ اول را کلن نمی خواند، راه‌حل‌های سنتی تف و ها و با آستین پاک کردن هم موضوع را حل نکرد.
تصمیم گرفتم که بروم  وبه فروشنده  پس‌شان بدهم که گشادی و هوس گوش کردن آهنگ‌های بعدی اجازه نداد. آهنگ سومش، ساری گلین را روان می خواند و دل دادم به سوز صدای خواننده که رسید به آممان آممان و بغضم ترکید.  نمی دانم کجایم از چه می سوخت که اینجور صدایم بلند شده بود و ول کن هم نبود. یادم هست  سهراب شهید ثالث در یکی از نامه‌هایش نوشته بود که سن آدم که بالا می رود احساساتش آنقدری رقیق می‌شود که همه‌اش می‌شود آب  و لابد با هر تقی که به توقی بخورد آبها سرازیر می‌شوند، ایشان بالاخره سن و سال رو بهانه خوبی کرده و قضیه را جمع کردند ولی برای بنده از اولش همینجوری بوده یعنی از دوران ” دختری به نام نل”  تا زمان “انجمن شاعران مرده” ، بعد از صحنه های آخر، چشم دور و بری ها همواره به من بوده که ببینند این دفعه هم اشکش دم مشکش هست یا که خیر، و خب بالاخره ترفندهای جلوگیری از تبدیل بغض به اشک را بیشتر آدمها مجبور میشوند که یاد بگیرند.
[شاید یاد آهنگهای بولبول افتاده بودم که دوره دانشجویی از بس  که  دوستم- سجاد آنها رو گوش میکرد حفظ شان بودم.] به هر حال مساله این بود که با آن قیافه و حس و حال نمیتوانستم به مغازه برگردم، سی دی ها را نگه داشتم و به خانه برگشتم.


  برای دوست مسافرم به روی جلد سی دی نوشتم که این را داشته باش به یادگاری از تمام چیزهای خوب ِخراب، چیز هایی مثل نویسنده‌هایی که نمی نویسند یا آن خودنویس مشکی من که نوکش کج شده یا همین کشور.


۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

 

عممانم آرزوست
یعنی سه چهار ساعته دارم به ارتباط این تندیس و معماری فکر می کنم. به خودم میگم چون به عنوان جایزه  برای یک مسابقه طراحی ، دیزاین شده نمی تونه هرتکی باشه ...
تندیس داره لحظه ای رو نشون می ده که نهنگی(از جنس سنگ)   داره توی آب(چوب) فرو میره، خیزی چهل و پنج درجه به سمت اعماق بر داشته و پر قدرت و با شتاب تا لحظاتی دیگه از افق ناپدید می شه، پیش خودم میگم احتمالن میخواد هجومی سریع و قاطع رو به سمت ناشناخته ها و حقایق پنهان نشون بده: شکار لحظه ای شکننده از حرکتی محکم. آیا اقیانوس نشانگر هستی و نهنگ سمبل معماریه؟ و این معماریه که می خواهد لایه های زیرین هستی رو واکاوی کنه؟.شاید داره ژرفناکی افق های هستی شناسانه رو در زندگی انسان مدرن استحاله می کنه که معماری ای حقیقت یاب- که نود درصدش زیر آبه و ده درصد نشمینگاهش بالا تر از آب قرار داره- عزمی دمر رو برای جستجو ارائه کرده.. یا دریا نشونه ای از معماریه و نهنگ ها معمارا هستند؟ خب این سوال پیش میاد پس چرا معمار مربوطه که در بحر معماری غوطه وره پشتشو علم کرده داره نشون ما می ده؟ چرا کله شو از آب بیرون نکرده؟ یعنی تندیس کله ماهی هم موجود بوده؟ یعنی کله ماهی رو به نفر اول دادند؟ تا جایی که من دیدم این طور نبوده یه چیزای  قلمبه شکل دو تکه ای  دست اونا بود،که خیلی خوبییت نداشت به اونا زل بزنم.با این اوصاف ای کاش سرش رو به ما می دادن.حداقل می شد تو چشاش نگاه کرد و یه چیزایی فهمید...
شاید جایزه می خواست رویکرد خاصی به معماری آیرو دینامیک و منحنی و زاهاحدید و اون ورا داشته باشه که ازآب و ماهی و اینها داره استفاده می کنه ، یه جور هدف گیری هوشمندانه واستراتژی سبک سازانه که خیلی زیر پوستی داره عنوان می شه ، بلخره می دونیم هر مجله و جایزه ای دهنشون یه مزه ای داره وهر کدومشون جهت گیری های خاص خودشونو دارن. با این اوصاف شاید سری های بعد می باید تندیس های جذاب تری از منحنی های اشتها آور تری رو انتظار داشته باشیم.

( هی از سرم می گذره که چرا هیچ وقت سرش به ما نمیرسه؟ یعنی سرش از سر ما زیادیه که همیشه سرش رو می خورن تهش به ما میرسه؟)

شاید طنزی عمیق در مورد فرو رفتن/کردن داره؟ آیا دمش تمثیلی از دسته است؟آیا صحبت از طعنه ای زیرکانه به رابطه ی دو سویه معمار و کارفرماست؟
سنگی بودنش آیا اشاره ای داره به معماری رنسانسی و مرمرتراشی های میکل آنژ، یا صرفا خواسته با یک متریال ساختمانی شکلی غیر ممکن رو بسازه و کل بخوابونه و هل من مبارز بطلبه؟
واقعن این شرکت ساخارا که نوشته طراح و سازنده این تندیسه چقدر زبردست با مفاهیم هرمنوتیکی ماهی و آب دست و پنجه نرم کرده: یه پاش تو تاریخ، یه پاش تو عرفان، یه پاش تو فرم، قیامت کرده لامسسب.

پی نوشت:
 کاپیتان رو که بعد از سالها دویاره پیدا کردم برام نوشته که" ماهی از سر بگندد نی ز دم "ودوباره بر عمق تئوریک مساله افزوده . در ادامه هم اشاره ای کرده به این که این دم می تونه دم یک پری دریایی باشه...  که البته نظر دوم ایشان به نظر بنده نزدیک تر است.

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه




باید از جنگ نوشت


صبح شنبه با تلفنی از کارفرمایی شروع شد که در مراحل نهایی پروژه اش- برخلاف نظر هفته های پیش - قصد توقف کار را داشت، ترجیح می داد در این "شرایط جنگی" پول در پیش اش بماند تا در صورت لزوم بتواند دست زن و بچه اش را بگیرد و به خارج از ایران برود. چند ساعت بعد وقتی که خبر حتمی بودن جنگ را از قول فرمانده نظامی کشور شنیدم قضیه دستگیرم شد.

پریس هم متنی را در مورد تبار شناسی جنگ در ایران را در فیس بوک به اشتراک گذاشته بود که اشاره ای به انفعال مردم ایران در مورد جنگ داشت. راستی وقتی که فضای اینترنتی کشور نسبت به هر واقعه مهم یا غیر مهم واکنش نشان می دهد و لینک ها ی زیاد درباره آن موضوع دست به دست شده و تغییر عکس ها هم گاهی به مرز های شوخی و بی سلیقگی نزدیک می شود ، این سوال مطرح است چرا بخش فرهیخته تر جامعه درفضای اینترنتی این احتمال را جدی نگرفته اند. فرض اول که دیدگاهی خوشبینانه است این طور در نظر می گیرد که این بحثی تکراری است که هرگز عملی نخواهد شد و آن را چیزی بیش از رجز خوانی بین حکومت ها نمی بیند . و با کوول مسلکی و تریپ گرگ های بارون دیده با لبخندی از این "بازی" گذر می کنند  من بیشتر این نگاه را از افرادی در جامعه هم دیده ام که شغل و جایگاه محکم ترو درامد بیشتری دارند و تصور جنگ کلن با منطق ماندن و زندگی شان جور در نمی آید انها معتقد هستند که این ماشین در لحظه آخر جهت را عوض کرده و تصادف انجام نمی گیرد و نظریه های جام زهر و عافیت طلبی حاکمان امروز ایران  از دلایل استدلالشان شان است.یادم هست چند سال پیش در دوره بوش - در شرایطی مشابه و البته نه به حساسیت امروز- که احتمال جنگ بیشتر می شد و رسانه ها در سکوت منتظر رصد شرایط بودند هم همین حرف ها را می شنیدیم و فقط سال ها بعد بود که فهمیدیم چقدر امریکا در تصمیم خود مصمم بود و صرفن چاله عراق مانع از ادامه پیش روی شد.

نگاه دیگر که جبری تر به مساله نگاه می کند ، خود را در صحنه بازی شطرنج سیاست بسیار ضعیف تر از آن می داند که کنش اجتماعی اش را در این بین تاثیر گذار ببیند و ناامیدی مانع انجام هیچ گونه واکنشی به وقایعی از این نوع می شود.در این نگاه مساله در سطوحی بسیار بالاتر و مافوق اراده شهروندان در حال انجام است و جنگ مثل زلزله و یا اراده خدایان پدیده ایست که شهروندان جهان هیچ تاثیری بر جلوگیری از آن ندارند.

فرض دیگر هم ترس از برخورد حکومت با کسانی ست که فعالیت اجتماعی ضد جنگ را شروع کنند که چون خود حکومت در مباحث رسمی تمایلی به جنگ نشان نمی دهد و آنرا تحمیلی و دفاعی میداند، اعلام نخواستن جنگ به گمان من خیلی مساله ای داخلی نبوده و هزینه اش از بسیاری دیگر از فعالیتها (مثل حمایت از موسوی ) کمتر است.

این مساله در صورتی به این شکل ادامه پیدا می کند  که تحلیل های بسیار کمی از ابعاد ، نتایج و شکل جنگ دیده می شود و ما صرفن خبر امکان تشعشع و یا امکان استفاده از سلاح های هسته ای را از بی بی سی می خوانیم و هیچ ایده ای یا راه حلی بین المللی برای جلوگیری از جنگ در دست نداریم . آیا راهی وجود ندارد به همه بگوییم که ما جنگ نمی خواهیم؟

پی نوشت: اغتشاش نوشته را بر من بخشید اگر فرصت کنم اصلاحش خواهم کرد

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه


از دفتر خواب ها

به دنبال اسکیس های اولیه یک مسابقه در سال های پیش بین دفترچه ها می گشتم ، دفتری را پیدا کردم مربوط به سال های 82 و83 که بر خلاف آن های دیگر اثری از خط خطی و تف مالی درش وجود نداشت. دفترچه ای مربعی و سیا ه رنگ با کاغذ های ضخیم که یک مداد هم هنوز به شیرازه اش وصل بود،داخل جلدش کمرنگ نوشته شده بود دفتر خواب ها. یادم آمد یک موقعی عادت کرده بودم صبح ها بیدار که می شدم این دفتر را که کنار بالشم بود ،بر میداشتم و همینطور خواب و بیدار هرچه از رویا هایم به یادم می آمد می نوشتم.دوره روانکاوی خواندن بود ویونگ بازی و ایچینگ گرفتن . محتوای نوشته ها بیشتر آمیخته مسایل روزمره و کار و اتوکد و دفاع از پروژه ها بود با آدم هایی که ان موقع در زندگیم بودند.بعضی شخصیت ها هم که تکرار می شدند مثل بچگی خودم و برادرم و خود بزرگسالم.(هر سه شخصیت در آن واحد و دردو داستان ، مشترکن حضور داشتند) بعضی فضا ها هم بود که چند باری تکرار شده بود مثل خانه دانشجوییمان در رشت و یا خانه یکی از فامیل هایمان توی خیابان جمالزاده.
جالب ترین قسمت قضیه این بود که مرد چاق وکچل و برهنه ای در سه جای دفتر  حضور داشت که ساکت می نشست و فقط نگاه میکرد،ناظر خاموشی بود که قیافه اش بعضی وقت ها در طول خواب به یکی از آشنایان تغییر شخصیت می داد.با خواندن این سطر ها تصاویرمحوی در ذهنم شکل گرفت ، انگار که دوستی خاطره دور مشترکی را با ذکر جزییات به یاد تو بیاورد. و بعد به یادم آمد که تازگی ها هم خواب این آقا را دیده ام ( همین هفته بود؟ دیشب؟) پیش تر ها چه ؟ ایا باز هم خوابش را دیده بودم؟ چیزی به یادم نمی آمد. میدانید خاصیت خواب ها هم اینجور است اگر همان روز به یادت نیاید و جایی درست و حسابی در ذهنت ثبت نشود میرود دوباره گم می شود در سیاه چاله های ناخوداگاه.نمی شد مطمئن بود که این سال ها در خواب هایم نبوده  در این صورت این آقا تمام این سالها با کون گنده اش نشسته بوده روی خواب های من  و نگاهم می کرده؟ در خواب هایم حضور داشته و ذهن من آن را حذف کرده بود؟ یعنی توی چندتا از خواب های من این خیک ساکت تماشاچی بوده ؟ چرا تصور حضورش اینقدری برای من اضطراب آوراست؟

۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

شعر آخر


من خاکستر نیاکان او شده ام،
 در جعبه ای مخملی
 در گوشه ای از اتاق نگهداری می شوم


لبخند می زند و با احترام سر خم می کند
گهگاه که نگاهش به روی من می افتد



۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه



پیامبری در بیست دقیقه 

اول اینجا مشخص کنم که من خصومت شخصی  با معماری پارامتریک ندارم و نگاه نظری و تمرین ها یی  که در این زمینه انجام می شود برایم جذاب و کیف آور است (به این سایت که دوست عزیزی برایم آدرسش را فرستاده نگاه کنید)واگرتکنیک هایش کمکی به حل یا توسعه پروژه هایمان بکند از آن  به عنوان ابزاری دیجیتال استفاده می کنم.  ولی خوب این دلیل نمی شود نظرم را درباره آینده این گرایش در معماری معاصر دنیا به اطلاع شما نرسانم : به نظرم می آید که معماری پارامتریک با اشتهای بسیار زیادش به تکثیر و پیبچیدگی در زبان،و باتوجه افراطی اش به تکنیک و نه ایده، منطبق با واقعیت های اقتصادی امروز دنیا نیست و با آن که اثراتش را بر معماری معاصر خواهد گذاشت اما با شکل فعلیش عمر چندانی نخواهد داشت.  این دیدگاه در حال حاضر از لحاظ تئوریک در نقطه اوجش قرار دارد و مجله ها و کتاب ها  ذوق زده تمرین های این نوع معماری را منتشر می کنند و برادر شوماخر هم کماکان بر طبل سبک سازیش می کوبد و در حال جا انداختن این دوره به عنوان سبکی همسنگ مدرنسیم یا رنسانس است اما توفیق اجرایی شدن این گرایش بسیار کم و در حد نمایشگاه ها و فضا های داخلی به نظر می رسد و با توجه به رکود اقتصادی پنج ساله دنیا که گمان می رود ادامه دار باشد، بهتر از این هم انتظار نمی رود. در کشور های غیر صنعتی هم که امکان تولید و پرداخت اینچنین پیچیدگی ای وجود ندارد، نتیجه اجرا شبیه فیلم هایی می شود با جلوه های ویژه مبسوط که با تکنیک بسیار پایین ساخته شده است.
شکاف بین آموزش آکادمیک و دفاتر حرفه ای سرمایه داری بسیار زیاد شده و دانشجویان با انبوهی از نرم افزارهایی کار می کنند که در دفاتر کمتر استفاده می شود وبا توجه به افزایش دانشکده هایی که با این گرایش کار می کنند ، عموما خبره های تکنیک های کد نویسی و معماری دیجیتال،  از رشته های دیگری مثل مد یا طراحی فضا های بازی های کامپیوتری سر در می آورند.
در این شرایط کاملا طبیعی به نظر می رسد در چند سال آینده در معماری معاصر، جریانی منتقد معماری تکثیری وهمراه با واقعیت های اقتصادی دنیا و البته با زیبایی شناسی پیشرو شکل بگیرد ، جریانی احتمالا با گرایش چپ/مینیمال و البته با زیبایی شناسی جدیدی که خودش را اسلافش متمایز می کند. به یادتان می آید؛  چگونه گروهی متفکر، عوام پسندی آمریکایی معماری لاس و گاس را در نقد عبوس بودن مدرنیزم، تئوریزه کردند و پست مدرنیزم معماری را شکل دادند.
البته شاید هم توجه ها بیشتر به معماری زاهدانه امروز ژاپنی که مبتنی بر اقتصاد فرم و فضا ست و در تکنیک و مفهوم با سبکی و ظرافت هایکو هایشان پهلو میزند، معطوف شود و این گرایش حوزه نفوذش را در معماری دنیا بیشتر کند.احتمالا آن موقع ملخ بازان وطنی می باید سر ماشین را به سمتی جدید بچرخانند.

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه


یک


حتما به تورتان خورده که کسی از یک تصمیم غیر عملی در مورد خودش چنان با اشتیاق و جدیت حرف بزند که به هیچ وجه دلتان نیاید با گفتن یک "بیخیال" ،امیدش را ضایع کنید: یادم نمی رود یکی از دوستان قدیمی که همیشه برای ما اسطوره  گشادی ودلقک بازی بود و گذشتن ازسنگلاخ هر مرحله از تحصیل اش در دبیرستان،  منبع تولید خاطرات خنده داری از تقلب و تجدیدی، برای جمع ما به شمار می آمد، در آستانه سی و چند سالگی ، بعد از یک ازدواج نا موفق و چندین بار کلاه برداری و متواری شدن در بازار، با ژستی اربابی - با قلبی آرام و مطمئن- خبر تصمیم به ادامه تحصیل اش در رشته پزشکی رو به ما اعلام کرد ودقیقا همان موقع بود که میزان وخامت اوضاعش دست همه مان آمد .بنده هم دستگیرم شد این تصمیم/توهم ها  مال زمان هایی است که داری بیشتر و بیشتر فرو می روی و ارتباطت با واقعیت کمتر و کمتر می شود.


گذشته آدم چیز ثابتی نیست و حس ها و برداشت های آدم از آن، بر اساس افکار و حالت های اکنونش می تواند تغییرکند، شاید به همین دلیل است الان که به دوره کوتاه وبلاگ نویسی ام نگاه می کنم ، همچین فانتزی ای دارم که چقدر حالم آن موقع خوب بوده ، چقدر آسمان آبی تروعلف سبز تر بود ومن یک زندگی موازی که از چیز های گنده الکی - مثل مسئولیت و حرفه ای گری - در آن خبری نبود، برای خودم راه انداخته بودم و آسوده تر و آزاد تر در آن زندگی می کردم.
قضیه این است که باز کردن این بلاگ به دلیل این بود که بتوانم مرتب از خودم و دورو برم و معماری بنویسم.
 احساس می کنم قیافه تان جوری شده انگار که می خواهید یک"بی خیال" حواله ام کنید.