۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه


یک


حتما به تورتان خورده که کسی از یک تصمیم غیر عملی در مورد خودش چنان با اشتیاق و جدیت حرف بزند که به هیچ وجه دلتان نیاید با گفتن یک "بیخیال" ،امیدش را ضایع کنید: یادم نمی رود یکی از دوستان قدیمی که همیشه برای ما اسطوره  گشادی ودلقک بازی بود و گذشتن ازسنگلاخ هر مرحله از تحصیل اش در دبیرستان،  منبع تولید خاطرات خنده داری از تقلب و تجدیدی، برای جمع ما به شمار می آمد، در آستانه سی و چند سالگی ، بعد از یک ازدواج نا موفق و چندین بار کلاه برداری و متواری شدن در بازار، با ژستی اربابی - با قلبی آرام و مطمئن- خبر تصمیم به ادامه تحصیل اش در رشته پزشکی رو به ما اعلام کرد ودقیقا همان موقع بود که میزان وخامت اوضاعش دست همه مان آمد .بنده هم دستگیرم شد این تصمیم/توهم ها  مال زمان هایی است که داری بیشتر و بیشتر فرو می روی و ارتباطت با واقعیت کمتر و کمتر می شود.


گذشته آدم چیز ثابتی نیست و حس ها و برداشت های آدم از آن، بر اساس افکار و حالت های اکنونش می تواند تغییرکند، شاید به همین دلیل است الان که به دوره کوتاه وبلاگ نویسی ام نگاه می کنم ، همچین فانتزی ای دارم که چقدر حالم آن موقع خوب بوده ، چقدر آسمان آبی تروعلف سبز تر بود ومن یک زندگی موازی که از چیز های گنده الکی - مثل مسئولیت و حرفه ای گری - در آن خبری نبود، برای خودم راه انداخته بودم و آسوده تر و آزاد تر در آن زندگی می کردم.
قضیه این است که باز کردن این بلاگ به دلیل این بود که بتوانم مرتب از خودم و دورو برم و معماری بنویسم.
 احساس می کنم قیافه تان جوری شده انگار که می خواهید یک"بی خیال" حواله ام کنید.